روشی جدید برای اندیشیدن درباره اختلالات روانی

 

به‌عقیده‌ی برخی از پژوهشگران، به‌جای جستجوی یک علت خاص برای اختلالات روانی نظیر اسکیزوفرنی و افسردگی، باید به‌دنبال یافتن شبکه‌ای از علت‌ها باشیم.

 

آیا تاکنون درمورد وضعیتی به نام فلج عمومی دیوانه شنیده‌اید؟ احتمالا نه. در قرن نوزدهم، فلج عمومی، یکی از رایج‌ترین اختلالات روانی بود که تشخیص داده می‌شد. علائم آن شامل رفتارهای اجتماعی عجیب، اختلال در قضاوت، خلق‌و‌خوی افسرده و مشکل تمرکز بود. اگرچه، حدود قرن بیستم بود که ما دریافتیم این وضعیت واقعا چیست؛ شکلی از مراحل آخر بیماری سیفلیس که مغز را عفونی کرده و موجب اختلال در عملکرد آن می‌شود. چند دهه بعد، درمان بسیار موثری برای آن پیدا کردیم: پنی‌سیلین.

اگرچه اکنون فلج عمومی دیوانه بسیار نادر است، این مورد هنوز بسیار آموزنده است. هر پژوهشگر صادقی به شما خواهد گفت که در حال حاضر، برای بیشتر اختلالات روانی توضیحی نداریم. افسردگی، اختلال وسواس فکری عملی (OCD)، اسکیزوفرنی؛ ما واقعا نمی‌دانیم که چگونه این الگوهای تفکر، رفتار و عواطف غیرطبیعی توسعه پیدا می‌کنند و چرا در کنار هم قرار می‌گیرند. با این حال، امیدواریم که همچون فلج عمومی، به‌زودی ریشه‌ی این بیماری‌ها را پیدا کنیم و این دانش به ما بگوید که چگونه باید آن‌ها را درمان کرد. نمونه‌ای از این امیدواری در دیگاه عمومی که «عدم تعادل شیمیایی، علت افسردگی است»، دیده می‌شود. شاید مشخص شود که این دیدگاه درست است اما حقیقت آن است که ما هنور چیزی در این مورد نمی‌دانیم. برخی از پژوهشگران معتقدند که درمورد بسیاری از اختلالات روانی، داشتن چنین امیدی مبتنی‌بر فرضیات نادرست است. درواقع، به‌جای داشتن یک علت ریشه‌ای، مانند فلج عمومی، اختلالات روانی ممکن است در اثر تعامل مکانیسم‌های مختلف ایجاد شود.

مکانیسم‌های درگیر در یک اختلال روانی ممکن است در مغز جای گرفته باشند، اما آن‌ها همچنین می‌توانند در بدن و حتی در محیط بیرون نیز وجود داشته باشند و به‌صورت یک شبکه با هم تعامل برقرار کرده و الگوهای پریشانی و اختلال عملکردی را ایجاد کنند که ما آن‌ها را تشخیص داده و به‌عنوان انواع بیماری روانی نام‌گذاری می‌کنیم. در این دیدگاه پیچیده‌تر، الگوهایی مانند افسردگی و اضطراب فراگیر به‌عنوان گرایش‌هایی در سیستم مغز-بدن-محیط پدیدار می‌شوند. وقتی الگو ایجاد شد، تغییر آن دشوار است زیرا شبکه سعی می‌کند عناصر خود را حفظ کند.

اگر ساختارهای علیتی درگیر در بسیاری از اختلالات روانی، پیچیده هستند، پس باید چگونه به‌دنبال مشخص کردن آن‌ها باشیم؟ به‌عقیده‌ی برخی پژوهشگران، شناختن این پیچیدگی‌ها، باید ما را به‌سوی تفکر مجدد درمورد نحوه‌ی مطالعه‌ی بیماری‌های روانی هدایت کند. برای شروع، ما نباید دیگر به‌دنبال یافتن فقط یک قطعه یا حقیقت باشیم. درواقع، به‌جای یک لحظه‌ی کشف مانند الکساندر فلمینگ که متوجه شد یک کپک برای باکتری کشنده است یا ارشمیدس که از حمام بیرون پریده بود و فریاد می‌زد «اورکا: پیدا کردم»، ما باید انتظار فرایند تدریجی‌تری از گردآوری دانش را داشته باشیم.

به‌جای یک کشف واحد که تعریف‌کننده‌ی الگو باشد، درک اختلالات روانی احتمالا بیشتر شبیه کار گروهی از دیرین‌شناسان است که به‌آرامی خاک را کنار می‌زنند تا مجموعه‌ای از فسیل‌ها را از زیر خاک بیرون بکشند و مشخص کنند که چگونه استخوان‌ها درکنار هم قرار گرفته تا یک دایناسور را تشکیل ‌دهند. به‌جای یک تئوری جدید (مثلا تئوری X درمورد افسردگی)، ما احتمالا نیاز به توضیحات مختلفی داریم که هرکدام روی مکانیسم متفاوتی در شبکه تمرکز داشته باشد.

به‌عنوان نمونه‌های فرضی، تئوری‌ها ممکن است از سطح عصبی پدیدار شوند و نشان دهند که چگونه دشواری تجربه‌ی لذت با مشکل خواب ارتباط پیدا می‌کند و در سطح روانشناسی و اکولوژیکی توضیح دهند که چگونه تغییراتی که افراد افسرده در محیط خود ایجاد می‌کنند، در طولانی شدن خلق‌و‌خوی آن‌ها نقش دارد (مثل دوم، از این مقاله الهام گرفته شده است).

اختلالات روانی

در مقاله‌ای که در مجله‌ی Theory & Psychology منتشر خواهد شد، پژوهشگران ساختاری را برای سازماندهی فرایند کشف علت اختلالات روانی پیشنهاد کرده‌اند. آن‌ها این تجزیه‌و‌تحلیل را «تجزیه‌و‌تحلیل ارتباطی پدیده» یا RAP نامیده‌اند. در رویکرد RAP، پژوهشگران اختلالات را به بخش‌های معناداری تقسیم می‌کنند و این بخش‌ها را در مقیاس‌های مختلفِ تجزیه‌و‌تحلیل، توصیف می‌کنند: در مغز و بدن افراد چه اتفاقی می‌افتد؟ چه حسی دارد؟ آن‌ها چه کاری انجام می‌دهند؟ این مسئله چگونه محیط آن‌ها را تغییر می‌دهد؟ واکنش دیگران نسبت‌به آن چیست؟ پژوهشگر تنها پس از این فرایند توصیف دقیق، سعی می‌کند رابطه‌ی بین برخی از قسمت‌ها را توصیف کند.

هدف اصلی رویکرد مذکور آن است که به آرامی مکانیسم‌های این اختلال را در زندگی افراد کشف کند. وقتی ما به اندازه‌ی کافی درمورد عللی که نقش دارند، آگاهی کسب کردیم، ممکن است درک کنیم که چگونه الگوهای غیرطبیعی رفتار حفظ می‌شوند و چگونه می‌توان تغییرات مثبتی در آن‌ها ایجاد کرد. درنهایت، ممکن است مشخص شود که برخی از اختلالات روانی مانند فلج عمومی هستند که علت کاملا مشخصی در مغز دارند. برخی دیگر نیز ممکن است تحریفی باشند که در اثر عمل شبکه‌ای از مکانیسم‌ها، در افکار، رفتار و عواطف رخ می‌دهند. احتمالا بیشتر اختلالات در میانه قرار می‌گیرند و یک یا چند علت اصلی و چندین علت فرعی دارند.

از آن جایی که ما واقعا علت‌ها را نمی‌دانیم، به‌نظر می‌رسد سرمایه‌گذاری روی استراتژی‌های توضیحی چندگانه، روش بهتری برای حرکت به سمت جلو باشد. گزینه‌ی جایگزین یعنی فرض اینکه اختلالات روانی همه اختلالات مغزی هستند، مثل ضرب‌المثل تمام تخم‌مرغ‌ها را در یک سبد قرار دادن است. ما باید هرچه سریع‌تر، درمان‌های موثری برای اختلالات روانی پیدا کنیم اما باید ابتدا بتوانیم توضیح دهیم که چه چیزی در حال اتفاق افتادن است. ما با درنظر گرفتن این فرض که علت اختلالات روانی، همیشه اختلال در عملکرد مغز است، خودمان را به دردسر می‌اندازیم و ممکن است مسیر اشتباهی را برویم.





تاريخ : شنبه 25 آبان 1398برچسب:, | | نویسنده : مقدم |